کوچه های خاطره

سلام به همه عزیزانی که میان و وبلاگ منو میبینن. خوشحال میشم اگه نظر یا انتقادی دارین برام بگین. مرسی از همه

نوشته شده در دو شنبه 30 خرداد 1398برچسب:,ساعت 19:10 توسط روناک| 10 آواز |

 

دلتنگی هايت را برای خودت نگه دار

                                    اينجا نه كسی عشق می خرد

                   نه می فروشد

                             نه اجاره می دهد

                         تمام معشوقه های دنيا پيش فروش شده اند...!


 

نوشته شده در چهار شنبه 6 مهر 1390برچسب:,ساعت 11:43 توسط روناک| 3 آواز |

خیلی وقت است که دلم برای کسی تنگ است .
خیلی وقت است این دل بهانه میگیرد .
دلم تنگ است و از این دلتنگی چشمهایم بارانیست .
چشمهایم بارانیست و دلم هوای او را کرده است.
یک عالمه درد دل در این دل خسته نهفته است.
دلم تنگ است برای لحظه ای دیدار ، برای لحظه ای نگاه به چشمانش .
دلم برای کسی تنگ است که او در کنارم نیست .
دلم بدجور هوایش را کرده است .
در این حال و هوا ، در این لحظه های پر از تنهایی آرزو داشتم او در کنارم بود.
حالا که در کنارم نیست احساس تنهایی میکنم و این دل در حسرت یک لحظه دیدار با اوست .
این دل بی طاقت برای کسی تنگ است.
کسی که آتش دلتنگی را در دلم نشانده است ، اما در کنارم نیست تا این آتش را خاموش کند.
 و همچنان این آتش، قلبم را می سوزاند .
خیلی وقت است دلتنگ کسی هستم.
خیلی وقت است دلم هوای کسی را کرده است.
به چه کسی بگویم درد این دل را ، من که به جز او همدلی را ندارم.
به چه کسی بگویم راز این دل را ، من که به جز او همرازی را ندارم.
 در کنار چه کسی قدم بزنم ، نگاه به چشمان چه کسی کنم ، دستان چه کسی را بگیرم مگر به جز او چه کسی را دارم.
در این دنیای بزرگ تنها اوست که مرا دلتنگ خودش کرده است.
کاش در کنارم بود ، کاش تنها لحظه ای او را میدیدم تا درد این دل پر از نیاز را به او میگفتم ، درد دلتنگی هایم را برایش میگفتم.
دلم برای کسی تنگ است ، ولی او کجاست که بداند در این گوشه از این دنیا دلی است که در حسرت دیدار با او  همچنان چشم به راه نشسته است

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 6 مهر 1390برچسب:,ساعت 11:37 توسط روناک| 7 آواز |

سبز می شوی

با غزل های باران

در این کوچه های نچسب

و چه گستاخانه تا بام خیالم ریشه می دوانی

و دلم را با نرم تبسمی به تاراج می بری

و من چه شاعرانه دلم برای خدا لک می زند....

نوشته شده در یک شنبه 13 شهريور 1390برچسب:,ساعت 18:6 توسط روناک| 2 آواز |

 

خیالات و آرزوها
صفحه های سفید را که می خوانم پر از تپش کلمه ها می شوم. دیگر عادت کرده ام جمله هایم را ننوشته بفروشم. عادت کرده ام به روخوانی برگهای سفید دفترم. تو که نباشی دلیلی برای خودکارم نمی ماند تا جوهرش را حراج حرفهای من کند.
تصدق مدادهایم هم بروم فایده ای ندارد. بهانه نفسهای توست که نیستند. امروز حتی شاخه ها میزبان یک گنجشک نبودند. باورت می شود همگی به بوی چشمان تو کوچ کرده اند؟ باورت می شود اطلسی ها به جشن مجسمه یک پروانه دعوت شده اند و لباسهایی می خرند به رنگ خیال تو؟ انگار به نگاه تو دعوت شده اند!
تمام روزهایم زیر منت یک تقویم گم شده اند و « تو » ورد زبان خورشیدهای پنجره شده! اصلاً بگو حق آیینه عاشق خنده هایت را با چه انصافی فروختی که پلکهایم باز نمی شوند؟
قبول! یک لیوان از نفسهایت را در جیب سمت چپ قلبم گذاشتی تا نفس کشیدن را از یاد نبرم! اما تو حتی سالهای نیامده را با یک دسته دلشوره ی عجیب نقاشی کردی و شیرینی دست هایت را باور آن طرحها . نمی دانم، شاید این همه خیالاتی که بافته ام روزی یک قالی شود پر از گلهای نرگس! تمام آسمان را فرش کنم و ستاره ها را روی میزت می چینم.
نوشته شده در پنج شنبه 3 شهريور 1390برچسب:,ساعت 14:39 توسط روناک| يک آواز |

نوشته شده در سه شنبه 7 تير 1390برچسب:,ساعت 19:6 توسط روناک| يک آواز |

 

چشم انتظاری پشت پنجره دل
بعضی روزها، بعضی وقت ها، ساعت ها، لحظه ها، آنقدر خسته ای ، آنقدر ابری هستی که بارانی شدن را به انتظار می نشینی.
آن وقت، می نشینی پشت پنجره دلت و چشم به آسمان ابری می دوزی .
می نشینی و دستت را زیر چانه ات می زنی، نه از بی حوصلگی، دستت را زیر چانه ات می زنی تا سرت بالا بماند.
می نشینی و تکیه ات را به پشتی یک صندلی می دهی، نه از خستگی ، تکیه می دهی تا کمرت خم نشود، تا خم نشوی زیر بار نامردمی ها ، تا خم نشوی زیر سنگینی نگاه های نادوستان، تا نشکنی زیر آوار سنگین حرف هایی که کوه ها را به زیر می آورند.
بعضی روزها، بعضی وقت ها، ساعت ها، لحظه ها، آنقدر خسته ای و آنقدر سرما را حس می کنی که می پنداری همین حالا از درون منجمد می شوی.
سرمای رفتار های سرد و بی روح ، سرمای حرف های سرد و بی مغز، سرمای آدمهای یخی ، آنها که از گرمای محبت تهی شده اند . آنها که شک می کنی اصلا می توان آدم نامشان نهاد یا نه!
آن وقت می نشینی پشت پنجره دلت و چشمانت، مات و منجمد خیره می شوند به آسمان ابری.
می نشینی و باز هم می لرزی از حرف های سردی که تا عمق وجودت نفوذ کرده اند.
می نشینی و می لرزی، اما عرقی بر پیشانیت می نشیند که به تعجب وا می داردت. از خودت می پرسی این سرما کجا و این گر گرفتن کجا؟ بعد از خودت می پرسی اصلا حالا کدام فصل و کدام ماه است؟ زمستانی سرد است یا تابستانی گرم؟؟؟
فکر می کنی اما پاسخ سوالت را نمی یابی. تاریخ را گم کرده ای گویا، خوب که فکر می کنی، می بینی خودت را هم گم کرده ای، می خواهی بدانی کجایی؟ نگاهت را می چرخانی ، می بینی، اما نمی دانی.
باز هم به این فکر می کنی که این آدم های یخی با زندگی چه می کنند؟
با دیگران، با آنها که دورو برشان هستند. آنها که باید نفس بکشند ، اما سرمای فضای اطراف ، ریه هایشان را منجمد می کند.
به همه اینها فکر می کنی، اما خودت را نمی یابی. می ترسی که قلب تو هم یخ زده باشد.
از فکرش هم غصه ای سنگین همه وجودت را پر می کند. آن وقت می نشینی پشت پنجره دلت و باران را تماشا می کنی. آسمان چشمت می بارد . حالا هق هق باران را می شنوی.
هق هق باران را که می شنوی، هم سبک می شوی هم دلت گرم می شود. دلت گرم می شود.
چون می فهمی که هنوز آدم یخی نشده ای.

 

نوشته شده در دو شنبه 30 خرداد 1390برچسب:,ساعت 18:51 توسط روناک| آواز قاصدک |


 

 

                                        خنده ی آدما همیشه از دلخوشی نیست

گاهی شکستن دلی کمتر از ادم کشی نیست

گاهی دل انقدر تنگ میشه که گریه هم کم میاره

یه حرف ساده هم گاهی چقدر غم میاره.

نوشته شده در شنبه 28 خرداد 1390برچسب:,ساعت 19:39 توسط روناک| 3 آواز |


Power By: LoxBlog.Com